محصولات مرتبط
مادر میگوید: حبیب مادر، بیا بخواب! صبح زود بیدارت میکنم تا درست را بخوانی. اما تو میگویی: «نمیشود مادر هنوز خیلی مانده اصلاً میترسم تا صبح هم تمام نشود.» مادر غر میزند: «ما اگر 20 تو را نخواهیم چه کسی را باید ببینیم؟!» میگویم: «حبیب مثل این که بوی کوفته میآید» و ریز ریز میخندم. مادر میگوید: «حبیب، این بچه گناه دارد بدخواب شده!» فاطمه پابه پا میشود و خمیازهای میکشد. یک دستش به پاچه شلوار توست و با دست دیگر چشمهایش را میمالد. مادر میگوید: «لااقل بیا خودت را به خواب بزن! وقتی بچه خوابید، بلند شو بخوان.» میگویی: «میترسم خوابم ببرد» و در همین حال فاطمه را بغل میکنی و کنار مادر مینشینی. مادر فاطمه را میخواباند و تو آرنجت را روی بالش میگذاری و دراز میکشی. فاطمه از بچگی عادت دارد تا دستش را روی صورت تو نگذارد خوابش نمیبرد. مادر میگوید: «ببین فاطمه داداش هم خوابید. بخواب!» فاطمه دستش را روی صورتت میگذارد و خیلی زود خوابش میبرد. مادر میگوید: «امان از دست شما که محبت تان هم دردسرساز است!»
دیدگاه خود را بنویسید