محصولات مرتبط
دشمن کم کم به داخل شهر رسیده بود و ما در گروههای نه نفری برای استقرار در نقاط مختلف شهر تقسیم شدیم. به بچهها گفتم: «آیا حاضرید امشب بهشت را بخریم؟ بیایید بهشت را برای خود بخریم!» صدای تکبیر آنها پاهایم را استوار کرد و خون در رگهایم دوانید. نه مهمات، نه آذوقه، فقط آب کثیف گودالها و جان برکفان دلاوری که تانکهای عراقی را در کوچه پس کوچههای شهر به دنبال خود میکشاندند. و ژرفای بلند رویش خون جان گرفته بود. به طرف دروازه اهواز حرکت کردیم و وانت پنجری را که با رینک حرکت میکرد پر از مهمات کردیم و دشمن به دنبال ما؛ مجبور شدیم دوباره به داخل شهر برگردیم...
دیدگاه خود را بنویسید