محصولات مرتبط
لباسش از آرنج پاره شده بود. با گوشه دست عرقش را پاک کرد. تازه سوز خمپاره فروکش کرده بود. هنوز گرد و خاک امان از چشم ها می برید. داشت به سرعت به طرف چادر فرماندهی می رفت که دستی را روی شانه اش احساس کرد.
ـ خسته نباشی دلاور!
برگشت. فتح الله بود. بعد از آن همه خستگی و آتش بازی دشمن دیدن فتح الله برای مهدی مثل پیدا کردن آب خنک در دل بیابان بود.
ـ کجایی مؤمن؟ زیر این گلوله ها چی کار می کنی؟
ـ اومدم ببینمت. شاید رفتم مرخصی. خودت که مادرتو می شناسی. حتماً میاد یه سراغی ازت بگیره...
نویسنده:
لیلا میرزایان فر
ناشر:
یاس نبی
سال چاپ:
1395
قطع:
رقعی
تعداد صفحات:
120
قیمت:
7000 تومان
دیدگاه خود را بنویسید