محصولات مرتبط
احمد گلچین ساعت 9 صبح خودروی آهو را روشن کرد. آقا نادر هم سوار شد. یک دفعه مثل برق از جا پریدم و رفتم کنار ماشین و گفتم: «برادر برپور! اگر اجازه بدهید، من هم با شما بیایم. من تا حدودی منطقه را دیده ام. می دانم چی به چی است». مکثی کرد و گفت: «بیا بالا.» آتش دشمن بر روی ما بیشتر می شد. باران توپ و خمپاره بود که بر سرمان می بارید. احمد وقتی دید اوضاع در هم و برهم است، پایش را گذاشت روی پدال گاز و... . دیگر مطمئن بودیم که دشمن تا خود بستان آمده و از آنجا جاده را می زند.
نویسنده:
لیلا میرزایان فر
ناشر:
یاس نبی
سال چاپ:
1392
قطع:
رقعی
تعداد صفحات:
144
قیمت:
5000 تومان
دیدگاه خود را بنویسید