محصولات مرتبط
آن روز هم تمام شد و شب خیلی زود از راه رسید. باز هم شب. باز هم بی خوابی. ترانه در طول شب فقط کابوس می دید. به هر زحمتی که بود، آن شب را هم صبح کرد. از خواب که برخاست، مادرش در حال خوردن صبحانه بود. خورشید از پنجره ی بزرگ اتاق به درون می تابید و کف چوبی اتاق را روشن کرده بود. با دیدن ترانه، تبسم ملایمی بر لبان مادرش نقش بست و چشمانش برقی زد. روبه رویش نشست و با عشق به چشمان خسته اش خیره شد. مدتی طولانی بود که مشغول خوردن صبحانه بود. دستهایش را چنان تکان می داد که گویی برای نخستین بار است که استفاده از آن ها را یاد می گیرد. نمی توانست قاشق را درست در دستش کنترل کند. دست های نحیفش بی رمق و کم قدرت بودند، با این حال او تسلیم نمی شد و تمام تلاشش را می کرد. انگشتانش می لرزیدند. او قبل از اینکه غذایش را خوب بجود، آن را می بلعید.
دیدگاه خود را بنویسید