محصولات مرتبط
دستش را گرفتم و او را با خودم از دیوار رد کردم. او تنها کسی بود که مرا می دید و تنها کسی که می توانست در لحظات بحرانی که پیش رو داشتم کنارم باشد. با کمی تجسس در خانه او متوجه شدم که بیشتر از هفت سال است که سرگردان است و هنوز نتوانسته مادرش را ترک کند.
اسمش کمیل بود و من احساس کردم مدتهاست نخوابیده. راست می گفت، مادرش حسابی شکسته شده بود اما هنوز برای او لالایی می خواند و همین صدای لالایی، او را در آن خانه نگه داشته بود. در حالی که هرگز با لالاییِ مادرش نمی خوابید. وقتی در خانه ی آنها تجسس مي كردم صدایِ ناله مادرش كه حالا بعد از گذشت هفت سال بيشتر شبيه لالايی نجوا مي شد روحم را زخمی كرد و در حالي كه به مادرم فکر می کردم به خدا پناه بردم و بعد با خودم تصور کردم حالا باید بدن این پسر بچه پر از زخم باشد.
دیدگاه خود را بنویسید